"شاید حق با خدا باشد!"

"شاید حق با خدا باشد!"زنی در مرغزار قدم میزد و به طبیعت می انیشید. او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید. در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافراشته بود.

زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه های تنومند و بزرگ قرار داده و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های ظریف و کوچک.
با خود گفت : خدا با این خلقتش دسته گل به آب داده است! او باید بلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدو تنبل های بزرگ را بر روی شاخه های بزرگ.
سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند دقایقی بعد یک بلوط روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد.
او همان طور که دماغش را می مالید خندید و فکر کرد : شاید حق با خدا باشد !!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.